رفته بودم خونه مادرجونم. اصلا 3 روز نرم اونجا دلم یه ذره میشه و بهونه میگیرم. پدرجون مثل همیشه روی کاناپه نشسته بود و اخبار میدید و مادرجون توی آشپزخونه داشت ناهار میپخت. بعد از سلام و علیک رفتم وسایل خیاطیمو گذاشتم توی اتاق اونطرفی که مزاحم اونا نباشم و الگوهامو بکشم.

توی کیفم خرما گذاشته بودم و برده بودم اونجا. رفتم توی آشپزخونه که واسه خودم چایی بریزم گفتم مادرجون صبحونه خوردی؟ گفت: نه مادر! و اونم همین سوالو از من پرسید که منم نخورده بودم و گفتم حالا سفره میندازم شما هم بیاین تا با هم صبحونه بخوریم. اصولا پدرجونم بعد از نماز صبحش که از مسجد میاد خونه، میره صبحونشو میخوره. مادرجونم وقتی دید من از خونه خرما آوردم گذاشتم توی کیفم گفت: مادر اینجا خرما نبود که از خونتون خرما آوردی؟! بنده خدا معترض شد!

صبحونه که تموم شد و سفره رو جمع کردم. نشستم سر کارهای الگو کشیدن و اینا. یکم که گذشت مادرجون اومد نشست توی همون اتاقی که من و خاله مشغول الگو کشیدن بودیم و نگامون میکرد. یکم که گذشت دیدیم پدرجون تلویزیون رو خاموش کرد و اومد پیش ما و نشست روی مبل و ما رو نگاه میکرد! یعنی عاشقشونم فقط .

چون ما یه جورایی میخواستیم مزاحمشون نباشیم ولی اونا دوس داشتن پیش ما باشن. همون موقع یهو پدرجون از توی جیبش پول درآورد و داد به خالم و گفت اینم سهم مادر واسه قرض الحسنه فامیلی. ما هم شیطنتمون گل کرد که پدر جون حالا که دست به نقدی واسه لباسای عید مادر هم پول بده که کم کم بریم یه چیزی بخریم که دیدیم پدرجون با خنده میگه مادر همه چی داره خداروشکر! مگه نه حج خانوم؟

مادرجونم گفت وای آره مادر چیزی نمیخوام که چادرم نو، کیفم نو، کفشم که دارم. یعنی کلا انقدر قانع تشریف دارن. از ما اصرار که پول رو بگیر تا نقده و از مادرجون انکار! مادرجون گفت خب مادر اون چادر که زندایی واسم آورده هست از کربلا هم آورده که دیگه قبول کردیم. مادرجون خیلی از قدیما واسمون میگه با اون لهجه شیرین مادرونه. میگفت: یادمه اونروزا وقتی پدر واسه دایی ها لباس میخرید همشو بزرگتر میخرید و مجبور بودن آستیناشو تا بزنن تا بالاخره یه روزی اندازشون بشه و بتونن همه آستینو وا کنن!!! واسه دخترا هم که مانتوی بلند میخرید و خودم پایینشو تا میزدم و میدوختم و هر سال یه تای اونو باز میکردم تا قدش بلند باشه. قدیما که مثل حالا نبود بچه ها خودشون انتخاب کنن و هر رنگی دوس دارن بپوشن و از لباس خسته شدن برن یکی دیگه بخرن! هر چی بود باید میپوشیدن و هیچ اعتراضی هم نداشتن.

حرفاش به دلم میشینه و حس میکنم چقدر سخت بوده توی اون شرایط بخوای تحمل کنی! مخصوصا واسه دخترا. پدرجون میخواست حرف مادر رو تایید کنه گفت: آره بابا اونروزا اینجوری بود ولی حالا هم آدم باید ببینه لباسش اگه خوب بود و میشه همونو پوشید، همونو استفاده کنه. اگه هی بخواد بره لباس بخره بیشتر از حد نیازش بخره اسراف میشه. و نصیحتای پدرونه شروع شد. و با عشق تمام گوش میدادم.

توی همین فاز نصیحت بودیم که یهو پدرجون از توی جیبش یه جعبه کوچولوی مقوایی درآورد که قبل اینکه درش رو باز کنه گفتیم لابد انگشتری گردنبندی واسه مادرجون خریده که محال بود! آخه اصلا توی این فازها نیستن. دیدیم یه سنگ مثل نگین انگشتر تراشیده شده بود داخلش بود. پرسیدیم این چیه؟ گفتن: توی مسجد اسم مینوشتن و این یه تیکه از سنگ قبر حضرت ابالفضله (ع). واااای که چقدر ذوق کردم واسش.

گفتم پدرجون چرا به ما نگفتی ما هم میخوایم از اینا. خلاصه گفتیم حالا اینو واسه چی گرفتی؟ گفت: میخوام بذارم توی کفنم (دورازجون) !!! من گفتم حالا بدین انگشترش کنن و دستتون کنید. ایشالا که همیشه سالم باشید و عمرتون طولانی. بهشون قول دادم که از داداشم میپرسم که یه رکاب نقره واسش بگیره تا بشه یه انگشتر.

واسم سوال شد اینکه چقدر تا حالا به این فکر کردم، چیزی که دارم میخرم واقعا نیاز دارم یا نه؟ یا اینکه چیزی که دارم بابت اون یه بهایی رو میدم تا کجا بدردم میخوره؟ چقدر میتونم خودمو بهش وابسته کنم یا اینکه راحت ازش دل بکنم؟ من به لباسی که میپوشم به گوشی موبایلم به وسایل خونمون تا چه حد وابستم؟ تا کجا میتونم بدون اونا زندگی کنم؟

الان که یادم میاد میبینم چقدر واسه خریدن جهیزیه خودمو اذیت کردم و بهونه های الکی سر اینکه فلان سرویسم این رنگی باشه اونجوری نباشه. چیزهایی که با کلی ذوق خریدم ولی الان هیچ حسی بهش ندارم و واسم تکراری شدن! حتی دلم میخواد بندازم بیرون!!! و نداشته باشمش.

حالا میفهمم چه جذابیت هایی بوده که الان واسم بی اهمیت شدن و حتی حس مالکیت هم بهشون ندارم چه برسه بخوام ذوق کنم واسش. واقعا چی میشه یهو ذوقت کور میشه؟!

شده تا حالا میرم خرید ولی وقتی برمیگردم حالم بدتر از قبله و فکر میکردم با خرید فلان چیز حالم بهتر میشه ولی نه بدتر شده که بهتر نشده!.

یادم افتاد به اون تیکه سنگی که تبرک شده به خاک کربلا که پدرجون گفت میخواد بذاره توی .

.

به وقت #30 دیماه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها