و باز هم شروع شد روزی که باید برم کلاس و کلی انرژی بگیرم

یه روز خوب رو خودت میسازی فقط باید تلاش کنی .

امروز برای جلسه سوم راهی بیمارستان شدم البته نه واسه درمان! و خیلی زودتر از همه رسیدم .

ساعت 1 و 20 دقیقه رسیدم، از نگهبانی پرسیدم که اتاق خانم صمدی کجاست و اونم راهنماییم کرد و در رو واسم باز کرد.

وقتی داشتم توی حیاط راه میرفتم یه استرسی توی دلم بود و همش میترسیدم که یه بیمار رو همون موقع ببرن اورژانس یا از اورژانس بیاد بیرون و منم که تحمل اینجور چیزا رو ندارم .

حسابی دلم شور میزد و اصلا حس خوبی نداشتم و دلم نمیخواست برم داخل .

دوباره وارد شدم و آدرس پرسیدم باید میرفتم طبقه دوم، که یهو خانم صمدی رو دیدم و یکم دلم آروم گرفت .

کلید رو گرفتم و رفتم طبقه دوم توی کتابخونه نشستم منتظر بقیه

نمیدونم چرا این اضطراب از توی دلم بیرون نمیرفت تا اینکه بچه ها اومدن و حالم بهتر شد.

اصلا از محیط بیمارستان خوشم نمیاد یعنی فکر میکنم هیچکس خوشش نیاد و هزاران بار خداروشکر کردم که برای جلسه و کلاسمون اومدم اینجا .

نه اینکه بخاطر سوختگی و بیماری .

خیلی وحشتناکه . حتی تصور کردنش .!

اینکه بخاطر یه بی احتیاطی بسوزی .

چقدر تا حالا توی زندگیم بی احتیاطی کردم و سوختم ولی نفهمیدم

چقدر تا حالا دل بقیه رو سوزوندم وحواسم نبوده .

چقدر تا آخر عمرم باید تاوان اشتباهاتی رو بدم که حتی نمیدونستم اشتباه بوده !

چقدر خوبه که دیگه میدونم دل سوزوندن خیلی بدتر از اینه که دستت بسوزه .

.

والسلام

به وقت #10 بهمن

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها