امروز قبل از ظهر به یه کارگاه تولیدی رفتم که اونجا حلوارده تولید می‌کردند. از مسئول اونجا مراحل تولید رو پرسیدم. خیلی توضیح نمی‌دادن که چیکار می‌کنند و اون موقعی که من اونجا بودم کسی نبود که بخوام مراحل تولید رو حتی از نزدیک ببینم. خلاصه فقط تونستم اون قسمتی رو ببینم که عسل ها بسته بندی میشدن!

بعد از پرس و جو در مورد اینکه این کارگاه رو راه انداختن و میخوان حلوارده تولید کنند. مسئول اونجا گفت ما یه محصولی رو داریم تولید می‌کنیم که تقریبا توی ایران کسی تولید نمی‌کنه. یعنی یه نوع حلوارده خاص و خوشمزه که رقیبی نداره توی بازار و از مواد کاملا طبیعی و ارگانیک داریم استفاده می‌کنیم.

میگفت برای اینکه مراحل تولید حلوارده رو یاد بگیرن رفتن یک آدم متخصص توی این کار رو پیدا کردن و ازش خواستن که بهشون آموزش بده و بابت اون هزینه زیادی رو پرداخت کرده بودند و جالب بود که برای مشتری هاشون ارزش زیادی قائل بودن و صادق بودن. این ویژگی شون رو دوس داشتم و خوشم اومد.

یهو یادم افتاد به خودم، به کاری که دارم شروع می‌کنم و بابتش هزینه دادم و خواهم داد. از همه مهم‌تر زمانی که میخوام برای این کار داشته باشم و وقت بذارم و اینکه ما بجای تولید یه حلوارده شیرین میخوایم یه محتوای شیرین تولید کنیم.

چقدر حس خوبی بهم دست میده که دارم برای اهدافم یه دست و پایی میزنم و هر روز به لطف خدا می‌تونم پیشرفت داشته باشم و توی کارم موفق باشم. و یه چیزی رو خوب میدونم که خدا هیچ تلاشی رو بی نتیجه نمیذاره و قطعا خودش کمکم میکنه و راه باز میکنه واسم.

با خودم توی این فکرهام غرق شده بودم که یهو یه چیزی اومد توی ذهنم که تا الان تا اینجای زندگیم چند قدم به خدا نزدیک شدم یا اصلا دور شدم؟! چقدر تا حالا لحظه هایی رو که توی زندگیم داشتم به بیکاری و کارهای مزخرف گذروندم؟ چقدر تا حالا بهاء دادم واسه چیزهایی که هیچ ارزشی نداشتن.

چقدر عمرم تلف شد سر اینکه کی چی گفت؟ چرا اینو گفت؟ چرا اینجوری نگاه کرد؟ چرا فلان؟ چرا بهمان؟ .

بسه دیگه آخه چقدر منتظر تایید دیگران موندم؟! . ول کن بابا .

میخوام توی زندگیم فقط یکی تاییدم کنه اونم خدا و بس .

از حالا دیگه تاییدیه تو رو میخوام خداجونم .

والسلام.

.

به وقت #6 بهمن


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها